پایگاه خبری – تحلیلی رسانه ۷: بعد از حمله به بیمارستان، ریچارد پرسکات، گیرها را تهییج میکند و میگوید که چطور ارسال بمبهای لایتمس، عملیات کاملاً موفقیتآمیزی نبود و لوکاستها را بیش از پیش به سمت انسانها سرازیر کرده است. همینطور به نیرویی جدید از سمت لوکاستها گریز میزند که قابل است، شهرها را زیر […]
بعد از حمله به بیمارستان، ریچارد پرسکات، گیرها را تهییج میکند و میگوید که چطور ارسال بمبهای لایتمس، عملیات کاملاً موفقیتآمیزی نبود و لوکاستها را بیش از پیش به سمت انسانها سرازیر کرده است. همینطور به نیرویی جدید از سمت لوکاستها گریز میزند که قابل است، شهرها را زیر و روی کند (یعنی از زیر همه چیز را نابود کند و بیاید به بالا) و از این طریق، راه شهرها را به یکدیگر هموار کند! مشخص بود که بشریت اگر دست نمیجنباند، دیگر هیچ پناهگاهی برای دفاعکردن نداشت. ایده پرسکات برای مقابله با آنها تنها یک چیز بود؛ بهترین دفاع، ضد حمله است.
برای اینکار، سربازان کاگ، سوار جرثقیلهای عظیمی شدند و به یکی از شهرهای تصرفشده لوکاستها، لنددان، حمله کردند و به کمک همان جرثقیلها، داخل محفظههایی میشدند و با سرعت بسیار بالایی، به اعماق زمین نفوذ میکردند. به جاهایی که لوکاستها حفرههایی عظیم ساخته بودند و این برای اولینبار بود که کاگ به صورت دستهجمعی، جنگ را به زمین آنها میبرد.
دلتا با دیزی والین ملاقات میکند که راننده یکی از همین جرثقیلهاست. در طول مسیر، لوکاستها به جرثقیلها یورش میبرند ولی آنچنان موفق نیستند چون کاگ هم از تجهیزات دفاعی استفاده میکند. خوشبختانه دیزی و دلتا به لنددان و قبرستانی میرسند که محل مناسبی برای پرتاب است اما در آماج بیامان حمله لوکاستها، به رهبری اسکورج (یک لوکاست ماهر و فرز)، فقط دام و مارکوس را میبینیم که خود را به محفظه و سپس به زیر زمین میرسانند.
![](https://vigiato.net/wp-content/uploads/2019/08/گیرز-اف-وار-محفظه.jpg)
محفظههایی که سربازان کاگ با آن به اعماق زمین پرتاب میشدند.
پرده دوم؛ اِعمال سکونت
وقتی که به زیر زمین رسیدند، در ارتباطی رادیویی میفهمند که کارماین هم موفق به فرود شده و با شکلگیری آرایش، به کمک باقی نیروهای فرود آمده میرسند. هر چه حرکت دلتا در زمین عمیق و عمیقتر میشد به چیزی برمیخوردند که پرسکات چندی پیش هشدارش را داده بود. همان نیرویی نابودگر؛ کرم عظیم الجثهای با نام ریفتوُرم که به فرمان اسکورج، شهرها و در آن لحظه، شهر لیما را خاکشیر میکند. درست پیش چشمان دلتا، زیر و روی زمین، یکی میشود! به نظر میرسد که لوکاستها قصد دارند دور تا دور جاسینتو را هموار کنند و بدین ترتیب با محاصره آنها، پیروزی فقط مسئله زمان بود.
دیگر مشخص نبود که دلتا روی زمین بود یا زیر زمین. به شهر نابودشدهی لیما مینگریستند که غرق در آتش و خاکستر بود و ناامیدانه به سمت تلهای پیش میرفتند که لوکاستها تدارک دیده بودند. به نظر همه چیز تمامشده بود تا اینکه زیر آتش لوکاستها، آگوستوس کول به کمک دلتا میآید و آنها را نجات میدهد.
![](https://vigiato.net/wp-content/uploads/2019/08/گیرز-اف-وار-شهر-لیما.jpg)
آنچه که قبلاً شهر لیما خوانده میشد!
از آنجایی که در محفظهها دو نفر جا میشدند، کول اطلاع میدهد که بیرد و هممحفظهایش، تَنِر، گم شدهاند. دلتا یافتن این دو را در دستور کار قرار میدهد و ابتدا با تنر روبهرو میشود؛ یا بهتر است بگوییم با باقیماندههای جسد تنر. چندی بعد، خوشبختانه بیرد را صحیح و سالم مییابند و از زبان او میشنوند که لوکاستها انسانها را به اسارت میگیرند و آنها را شکنجه میدهند. دلتا بنا میگذارد به یافتن و آزادسازی هر چه بیشتر نیرو و در همین جهت، تای کالیسو را هم پیدا میکنند. مارکوس به همرزم قدیمیاش، شاتگانی میدهد تا به دلتا ملحق شود. تای که سرتاسر بدنش لخته خون است و به سختی نفس میکشد، شاتگان را زیر گلو میگذارد و در عین ناباوری خودکشی میکند.
مارکوس و کارماین هر دو بهتزده، جنازه کالیسو را مینگریستند.
کارماین: باورم نمیشه که با تای اینکار رو کردند … اون از همه چیز جون سالم به در برده بود، مگه نه؟
![](https://vigiato.net/wp-content/uploads/2019/08/گیرز-آف-وار-شکنجه.jpg)
محفظههایی که انسانها در آن به دست لوکاستها شکجنه میبینند.
دلتا به سمت مجرایی که ریفتورم زده، حرکت میکنند و با اطلاع رادیویی، سوار هلیکوپتری میشوند تا از آن جهنم، خروج کنند اما ورق برمیگردد و ریفتورم سر و کلهاش پیدا میشود. با لرزش شدیدی که از خیزیدن ریفتورم ایجاد شده بود، هلیکوپتر تعادلش را از دست داد و کارماین به سمت دهان کرم، سُر خورد. بدتر از آن: چند ثانیه بعد، کرم حتی هلیکوپتر را با تمام افرادش، بلعید.
درون ریفتورم، دلتا هنوز زنده مانده بود! با تقلای فراوان از عمل بلعیدن و هضم جان سالم به در بردند و مسیر خود را به سمت سیستم گوارش و سپس قلب میگشودند. هدف یک چیز بود؛ نابودی کرم از درون. در مسیرشان، به کارماین رسیدند که نفسهای آخرش را میکشید و برای زنده نگه داشتن او، دیر بود. حشراتی که از جدارههای داخلی بدن کرم، بیرون میزندند، بدن کارماین را تکه و پاره کرده بودند و حالا او بود که آخرین حرفهایش را به مارکوس میگفت؛ خواستار این بود که به خانوادهاش بگوید که آنها را دوست دارد و به برادرش، کِلِی، نامهای را که اخیراً نوشته، ارسال کند.
![](https://vigiato.net/wp-content/uploads/2019/08/گیرز-آف-وار-ریفت-ورم.jpg)
نقطه نامشخصی از بدن ریفتورم!
پس از این، دلتا راه خود را به سمت قلب کرم میگشاید ولی پس از قطع شاهرگ به قلب، خبری نمیشود! کاشف به عمل میآید که کرم سه قلب دارد و هنوز دو تای دیگر باقی مانده است. بالأخره دلتا در دریایی از خون، قلبها را از کار میاندازد و با بریدن پوست کرم از درون، دوباره به آغوش هوای باز برمیگردند.
پرده سوم؛ توفانی
دلتا به اتاق کنترل اطلاع میدهد که ریفتورم را از پا انداختهاند و هر چه زودتر برای آنها، هلیکوپتری فرستاده شود. در پیرو همین درخواست، هلیکوپتری میآید اما نه برای سوار کردن دلتا، بلکه به آنها یک سواری میرساند (یک ماشین جنگی) تا با آن به دستورات جدید عمل کنند. دستور از شخص خود ویکتور هافمن دریافت میشود؛ ریچارد پرسکات دستور داده تا دلتا به مجموعه نیو هوپ که سالها محرمانه و ممنوعه است، عازم شود. چرا؟ حتی خود هافمن هم نمیداند چرا. آنها روحشان هم خبر ندارد که با چیزی قرار است سر شاخ بشوند.
وقتی که به مجموعه، مجموعه که کملطفی است، به خانه ارواح رسیدند، مسئولیتها تقسیم شد؛ بیرد و کول جلوی در نگهبانی میدهند و دام و مارکوس به داخل مجموعه سرک میکشند.
چیز خاصی دستگیرشان نمیشود تا اینکه به قسمت سری مجموعه میرسند؛ تحقیقات و پروژههای دکتر نیلز سمسن. میفهمند که بعد از مدتی، پروژههای سمسن اجباراً تعطیل شد و با باقی افراد، به کوه کادار، تبعید شدند. به عقیده مارکوس، آنجا میتواند حامل جوابهایی باشد که بالأخره انسانها را نسبت به لوکاستها، دقیقتر کند. میخواهند به آنجا سرازیر شوند که ناگهان به طوری تصادفی، سایرها را بیدار میکنند. البته پای لرز آن مینشینند و تکتک را سلاخی میکنند!
هر چه به کوه کادار نزدیکتر میشوند، حفاظ امنیتی بیشتر و بیشتر میشود اما دلتا به کمک ماشین جنگیاش، راه را میگشاید. وقتی که وارد یکی از ورودیهای کوه شدند، به گروهی از متروکها برخوردند که از دست لوکاستها فراری بودند. رهبرشان گفت مسیری که دلتا دارد میرود به بد جایی ختم میشود؛ به تمدن لوکاستها، شهر نکسز. بیرد و کول مأمور میشوند تا متروکها را به سطح زمین و به هلیکوپتر برسانند تا خودشان دو نفره، پا در دهان هیولا بگذارند. قبل از رفتن، دام عکس همسرش را به رهبر نشان میدهد تا شاید خبری، نشانهای، چیزی بگیرد. چهره ماریا به نظر او آشنا آمد و با عدم اطمینانی گفت که این زن عضو دستهای بود که لوکاستها دستگیرشان کرده است.
میان جایی که ایستاده بودند و جایی که نکسز خوانده شد، دریاچهای بود که به گفته رهبر، هر کسی از آن رد نمیشود. دلیل این مورد، بعدتر نمایان شد؛ جایی که ماهی غولآسایی، از اعماق دریاچه به قایق هجوم میآورند. کلیدواژه گیرز دو، «حمله از درون است» و همانطور که ریفتورم از درون نابود شد و مارکوس و دام قرار است به درون تمدن لوکاستها، حمله کنند، این ماهی غولآسا هم از درون مورد حمله قرار میگیرد و مجبور به عقبنشینی میشود.
پرده چهارم؛ کندو
وقتی که پا به نکسز گذاشتند، دام، مارکوس را متقاعد کرد که اولویتشان را بر یافتن ماریا بگذارند.
دام: من فکر میکردم بعد از کاری که برای پدرت کردی، من رو درک میکنی!
بعد از جستجو و دیدن محفظههایی که انسانها در آن شکنجه میشدند، بالأخره ماریا را پیدا کردند. البته موجودی شبیه به ماریا ولی چندبرابر کریحتر و ترسناکتر چون از بس شکنجه شده بود که نه گوشتی دیگر به تن نداشت و نه رنگی به چهره. نمیتوانست روی پا بایستد، حرف بزند و به دشواری، دم و بازدم میکرد. دام، بهتزده و شکسته به ماریا نگاه میکرد و تصمیم گرفت که به عذابی که ماریا میکشد، با گلولهای در سر، پایان بدهد.
دام: مارکوس، من … من نمیدونم باید چیکار کنم، من نمیدونم باید چیکار کنم مرد …
مارکوس گفت:« الان توی جای بهتریه.» بعد ادامه داد که راهی برای نفوذ به نکسز پیدا کرده است. «اگر میخوای بری جلو، آتیشبازی کنی، سرزنشت نمیکنم.» این را مارکوس به دام گفت و جواب او چیزی نبود جز «میخوام همشون رو بکشم.»
با جلوتر رفتن، نقطهای را پیدا کردند که برای فرستادن سیگنال کفایت میکرد؛ با این سیگنال، نیروهای کاگ میتوانستند توسط جرثقیلها و محفظه به نکسز پرتاب شوند و جنگ را پیش ببرند. سرنشینان یکی از همین محفظهها، کول و بیرد بودند تا دوباره دلتا کنار یکدیگر جمع بشود. دلتا راه خودش را به سمت قصر ملکه میرا، میگشود. از حضور میرا باخبر بودند چون دائم از طریق بلندگوها، لوکاستها را به آیندهشان امیدوار نگه میداشت؛ میگفت آینده آنها در سطح زمین رقم میخورد. ولی چرا؟ لوکاستها تمدنی به آن گستردگی داشتند که به نظر کفافشان را میداد.
دیری نپایید که دلتا با لوکاستهای «درخشنده» آشنا شد؛ همانهایی که به عنوان لمبنت میشناسیم و همه چیز دستگیرشان شد. در جنگی داخلی بین لوکاستها و لمبنتها، لوکاستها با خطر انقراض روبهرو شدهاند و چارهشان یافتن خانه جدیدی است. از طریق کامپیوتری در اتاق کنترل قصر ملکه، دلتا به فایلی صوتی دست مییابد که هدف اصلی ملکه را باز میکند: برای نابودی لمبنتها، شهر جاسینتو هم باید هموار بشود چون سدها میشکند و این شبه جزیره، زیر آب خواهد ماند. به این ترتیب، لوکاستها که خانهای جدید پیدا کردهاند، لمبنتها را در نکسز رها میکنند.
فایل صوتی تکاندهنده بود؛ نه برای نقشه کلی لوکاستها، بلکه صدایی آشنا همه آن نقشهها را بازگو میکرد. بیرد پرسید:« این کیه؟» و دام بیمعطلی جواب داد:« پدر مارکوس».
نقشه آدام میتوانست به نفع انسانها هم باشد چون که اگر پیشدستی میکردند، میشد علاوهبر لمبنتها، لوکاستها را هم سرنگون کرد. مارکوس قبل از اینکه نقشه را به مقر فرماندهی ببرد، قصد اتمام کار را داشت؛ کشتن ملکه. وقتی که به ملکه رسیدند، به نظر نمیرسید دست و پایش را گم کرده یا از آنها ابایی داشته باشد و خیلی بیتفاوت دلتا را ترک کرد. به اسکورج که کنار دستش بود، دستور داد تا کار آنها را یکسره کند. بیرد و کول به دنبال ملکه رفتند و دام و مارکوس، با اسکورج سر شاخ شدند. بعد از نبردی، اسکورج فرار میکند.
ملکه میرا: بهم بگو، این راسته؟ تو پسر آدام فینکسی؟ خیلی بااعتماد در موردت حرف میزد. حیفه که راهش رو پیش نگرفتی.
منبع خبر: دیجیاتو
آخرین اخبار علم و فناوری و تکنولوژی ایران و جهان را در سایت خبری-تحلیلی رسانه ۷ بخوانید.